zari65  guestbook (112) Sign guestbook

Browse Pages:< Previous 1 2 3 4 5 6 Next > 
farid9700
13 years ago
دخترها نمی‌توانند ۱- با داشتن دماغی تیر کمونی یا عقابی متالیک به جراح مراجه نکنند! ۲- با دیدن یکی خوش تیپ‌تر از خودشون، میگرن نگیرن و از زور ناراحتی غش نکنند! ۳- با داشتن قدی کوتاه کفش پاشنه ۶۰ سانتی نپوشند و احساس قد بلندی نکنند! ۴- روزی ۲۴ ساعت با تلفن حرف نزنند! ۵- روزی ۳۰-۴۰ هزار تومان آت و اشغال نخرند! ۶- از مهمونی و عروسی و برای هم خالی نبندند و با خالی‌بندی لایه اوزون رو سوراخ نکنند! ۷- با یه دماغ عمل کرده احساس خوشگلی نکنند و فکر نکنند که مادر زادی همینجوری بودن! ۸- مطالب چرت و پرت این قسمت رو بخونند و از عصبانیت سکته نکنند! -=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=- پسرها نمی‌توانند ۱- با داشتن هیکلی ضایع تیشرت تنگ نپوشند و فیگور نگیرند! ۲- از کلاس پنجم دبستان صورتشون رو سه تیغه نکنند و after shave نزنند! ۳- پس از یافتن اولین مو در پشت لب احساس مردانگی نکنند و به فکر ازدواج نیفتند! ۴- در میهمانیها و محافل خانوادگی احساس بامزگی نکنند و چرت و پرت نگویند! ۵- ادعای با مرامی و با معرفتی و با وفایی و غیره نکنند! ۶- کت و شلوار صورتی با بلوز زرد نپوشند و کراوات قهوه‌ای نزنند! ۷- احساس با غیرتی نکنند و راه به راه به آبجی کوچیکه گیر ندهند! ۸- از ۹ سالگی پشت ماشین باباشون نشینند و پدر ماشین رو در نیارند!
sepehr00
13 years ago
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺗﻠﺦ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻧﺸﺪ ﺑﻪﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺗﻠﺦ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ ﻭﺩﻟﻢ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﺑﻨﺪ ﻧﺸﺪ ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﻭﻟﯽﻟﺐ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﻃﻌﻢ ﻟﺐ ﺳﺮﺥ ﺗﻮ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ،ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﮔﺸﺘﻢ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻫﯿﭻ ﮐﺲ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﺸﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺗﻮﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﺸﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪﺷﺒﯽ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﺷﺮﻡ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ: ﻧﺸﺪ!ﻓﺎﺿﻞ ﻧﻈﺮﯼ*********************
farid9700
13 years ago
!!! ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ،ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ “ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ“ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: »ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻮ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ« ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻧﺶ ﺭﺧﺖ ﺑﺮ ﺑﺴﺖ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﯾﺮﯾﻨﺶ ﺷﺪ: »ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ« ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺑﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: »ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺨﺖ ﺷﻮﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ؟« ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﻮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﮔﻔﺖ: »ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ«. .
vampire57
13 years ago
Peyghame sepehr be vampire. sepehr00 (17 hours ago) (Delete) ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺑﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺟﺪﻭ ﺁﺑﺎﺩﻩ ﺗﻪ ﺑﯽ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺗﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﺲ ﮐﺶ ﺁﺩﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
sepehr00
13 years ago
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢﺍﻣﯿﺪﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻞﺯﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻏﻢ ﺭﻧﮓﺳﺮﺧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻓﺮﯾﺎﺩﺑﻠﻨﺪﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺁﻩ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻏﻠﻄﺎﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺷﮏ؛ﺁﯾﻨﻪﺍﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﻝ*ﺍﺷﮑﯿﺴﺖ ﮐﻪﺧﺸﮏ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ*ﻟﺒﺨﻨﺪﯾﺴﺖﮐﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﺎﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪﺩﺭ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ*******************
sepehr00
13 years ago
mohammad15 (4 months ago) ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺑﻪﻟﻬﺠﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﯾﺰﺩﯼ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺪ ﻣﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﻭﺧﺘﯽﮐﻪ ﮐﺴﺪ ﺷﻢ-----------ﻫﺮ ﺷﻮ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﺘﺮﺳﻢﮐﻪ ﺑﺴﺪ ﺷﻢ ﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﺴﻞ ﺧﻮﻧﺪﻭﻥ ﻫﺮ ﻭﺥ ﻣﻨﺎﺩﯾﺪﯼ----------ﻧﺸﮑﺪ ﺭﺍ ﻭﺍ ﮐﻦ ﮔﻒ ﺑﺰﻥ ﺁﺥ ﺟﻮﻥﻧﻔﺴﺪ ﺷﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﭘﺴﻮﻏﻦ ﭘﺲ ﻭ ﭘﯿﺶ ﮐﺎﺭﺍﺩﯾﺪﻡ----------ﭘﺲ ﻭﺍﺳﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﮕﺎﺭﺗﻢ ﭘﯿﺶ ﻭﭘﺴﺪ ﺷﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﺮﻩ ﺷﻮ ﺗﯿﻔﻮﻧﯽ ﻭ ﺩﻭﻟﺦ ﺑﻮﺩ----------ﻫﺸﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﭙﻢ ﺷﺎﺗﺲ ﻭ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺗﺴﺪ ﺷﻢ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭﭘﺮﻡ ﮔﺎﺱ ﺩﯾﺪﯼ ﺷﻮ ﮔﺮﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ-----------ﺁﺭﺯ ﺩﻟﻮﻣﻪﻣﺜﻞ ﭼﻮﻏﻮﺭ ﺗﻮ ﻗﻔﺴﺪ ﺷﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﻤﺮﺕ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺑﺴﯽ----------ﻧﺎﺯ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﭘﻬﻨﺎ ﺷﻐﺴﺪﺷﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ(ﺟﻼﻟﯽ)ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺭﺷﯿﻨﮓ ﻫﻮﺳﻢﺷﺪ----------ﺻﺐ ﮐﻦ ﺑﺪﻣﺪ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﻮﺳﺪ ﺷﻢ!ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﯿﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ:1-ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ(ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝﺑﯿﺎﻧﺠﺎﻣﺪ)2-ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺭﻭﺩﯾﺪﯼ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺖ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﻡ3-ﺑﺎﭘﻮﻝ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،ﺑﺮﻭ ﻋﻘﺐﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻗﺮﺑﻮﻥ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺗﻮﺑﺮﻭﻡ4-ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﺒﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭﺧﺎﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺳﯿﻠﯽ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻧﻮﺍﺧﺘﯽﻭ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺁﻥ ﺳﯿﻠﯽ ﺯﺩﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﻡ5-ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻟﻢﺭﯾﺨﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺩﺭ ﻓﻘﺲ ﺗﻮ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﻮﻡ6-ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ،ﺑﺎﺳﻦ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ ﺭﻭﯼﮐﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺑﺎﺳﻦﺗﻮ ﺑﺮﻭﻡ7-ﺑﻪ ﺟﻼﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺭ ﭼﻤﺒﺮ ﻫﻮﺳﻢﺷﺪﻩ،ﻗﺮﺑﻮﻥ ﻫﻮﺳﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﻡ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻧﻪﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ.ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼﺳﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﭼﺎﭖ ﻣﯿﺸﻪ
vampire57
13 years ago
man omadam ke nasle arazeli mesle sepehro az os rishe kan kunam. Bedonin ke daram jedi miharfam. Man inkaro anjam midam. Man vase entegham gereftan injam.
vampire57
13 years ago
man omadam ke nasle arazeli mesle sepehro az os rishe kan kunam. Bedonin ke daram jedi miharfam. Man inkaro anjam midam. Man vase entegham gereftan injam.
sepehr00
13 years ago
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫـــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ،ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫـــــــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻧﮕﺎﻫــــﺶ ﻣﯽ ﮐﻨــــــﻢ،ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨـــﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺯ ﭘﻨﻬـــــــﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــــــﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫـــــــﺮﮔﺰ ﻧﮕﺎﻫـــــــﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮒ ﮔﻞ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻦ،ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻟﻒ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺁﻭﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﻨﺪﺍﻧﺪ ﺷﺒﺎﻧﮕﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﻣﻬﺘﺎﺏ:ﺳﺮ ﺭﺍﻫــــــﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻥ ﻭ ﮔﻮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺴـــــــــﺘﺮﺵ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺑﺮﻩ ﺳﯿﺎﻩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻪ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ﺻﺒﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:ﺻﺒﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭﻡ،ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺯ ﺍﺑﺮﻩ ﺗﯿﺮﻩ ﺟﺮﻗﯽ ﺟﺴﺖ ﮐﻪ ﻗﺎﺻﺪ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﻩ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ ﮐﻨﻮﻥ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻫــــــﺮ ﺟﺎ ﺩﮔﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮐﻨـــــــﻢ ﻧﺠﻮﺍ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫــــــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧد
sepehr00
13 years ago
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫـــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ،ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫـــــــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻧﮕﺎﻫــــﺶ ﻣﯽ ﮐﻨــــــﻢ،ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨـــﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺯ ﭘﻨﻬـــــــﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــــــﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫـــــــﺮﮔﺰ ﻧﮕﺎﻫـــــــﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮒ ﮔﻞ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻦ،ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻟﻒ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺁﻭﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﻨﺪﺍﻧﺪ ﺷﺒﺎﻧﮕﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﻣﻬﺘﺎﺏ:ﺳﺮ ﺭﺍﻫــــــﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻥ ﻭ ﮔﻮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺴـــــــــﺘﺮﺵ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺑﺮﻩ ﺳﯿﺎﻩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻪ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ﺻﺒﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:ﺻﺒﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭﻡ،ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﺻﺪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺯ ﺍﺑﺮﻩ ﺗﯿﺮﻩ ﺟﺮﻗﯽ ﺟﺴﺖ ﮐﻪ ﻗﺎﺻﺪ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﻩ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ ﮐﻨﻮﻥ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻫــــــﺮ ﺟﺎ ﺩﮔﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮐﻨـــــــﻢ ﻧﺠﻮﺍ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﻭ ﻫــــــﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧد
sepehr00
13 years ago
ﺑﻪﻧﺴﻴﻤﻲﻫﻤﻪﻱﺭﺍﻩﺑﻪﻫﻢﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ،ﻛﻲ ﺩﻝﺳﻨﮓ ﺗﻮﺭﺍ ﺁﻩﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ؟ ﺳﻨﮓﺩﺭﺑﺮﻛﻪﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺯﻡﻭﻣﻲ ﭘﻨﺪﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺯﺩﻥ ﻣﺎﻩ ﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ ﻋﺸﻖﺑﺮﻫﻢﭼﻴﺪﻥﭼﻨﺪﻳﻦﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖﮔﺎﻩﻣﻲﻣﺎﻧﺪﻭﻧﺎﮔﺎﻩﺑﻪﻫﻢ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ ﻫﺮﭼﻪﺭﺍﻋﻘﻞﺑﻪﻳﻚﻋﻤﺮﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﺳﺖ،ﺩﻝﺑﻪﻳﻚﻟﺤﻈﻪﻛﻮﺗﺎﻩ ﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ ﺁﻩ،ﻳﻚﺭﻭﺯﻫﻤﻴﻦﺁﻩﺗﻮﺭﺍﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ،ﮔﺎﻩﻳﻚﻛﻮﻩﺑﻪﻳﻚﻛﺎﻩﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ
farhad707070
13 years ago
ادامه


1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم
farhad707070
13 years ago
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.



کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

arash2244
13 years ago
n arash farzande iran zamin bana be ehsasekhatar va ehsase masuliat va zarurat name palidaneroom va ahrimanan ra elam midaram khoda bar inahrimanan ke be rasti pirovanane rastin sheytan hastanlanat namayad amin.name inahrimanan:ramid,raki,mohammad15,emadebireeya,mach
sepehr00
13 years ago
ﺧﺪﺍﯾﺎ،ﺣﮑﻤﺖ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺴﻮﯾﻢ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﯽ،ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﻧﺒﻨﺪﻡ،ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﻣﯿﺒﻨﺪﯼ،ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻧﮕﺸﺎﯾﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﺖ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺧﻮﯾﺶ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﻧﺪ ﺧﺪﺍ ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻢ،ﺗﻮ ﺍﯼ ﻭﺍﻻﺗﺮﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎﯾﻢ،ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ،ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ
sepehr00
13 years ago
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ!ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﻩ ﺗﺎﺑﭙﺬﯾﺮﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮﺩﻫﻢ،ﺩﻟﯿﺮﯼ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﻢﻭ ﺑﯿﻨﺸﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍﺑﻔﻬﻤﻢﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍﻣﺮﺍ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥﻣﻄﺎﺑﻖ ﻣﯿﻞ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ!ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺗﻨﻔﺮﻫﺴﺖ ﺑﺬﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﮑﺎﺭﻡﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ ﻭﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻏﻢ ﻫﺴﺖ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﺜﺎﺭ ﮐﻨﻢﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍﻗﺪﺭﺕ ﻏﻠﺒﻪ ﺑﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﮐﻦﺧﺪﺍﯾﺎ!ﺧﻄﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻗﻄﻊﺍﻣﯿﺪﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺒﺨﺸﺎ ﻭﻣﺮﺍﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ....ﺧﺪﺍﯾﺎ!ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﺁﮔﺎﻩ ﻭﺭﺍﺿﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍﮐﻮﭼﮑﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡﺁﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍﺑﺮﻫﻢ ﺑﺰﻧﺪﺧﺪﺍﯾﺎ!ﻣﺪﺩﯼ ﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﯿﻢ ﺩﻝ ﯾﻪ ﺁﺩﻡﻧﺒﺎﺷﻪ
sepehr00
13 years ago
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ،ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﮐﻪﺭﯾﺨﺖ،ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﻦ.......ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ،ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﯾﺖ ﺗﺎﻻﭘﯽﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺯﻣﯿﻦ،ﺑﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﺑﻤﺎﻧﺪ،ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﯾﺖﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺶ...ﻗﺎﺏﮐﻦ ﻭ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ......ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﮑﺎﻧﯽ،ﺗﻤﺎﻡﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ....ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻏﻢ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ...ﻭ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ.....ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﻋﺸﻘﻬﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ!ﻫﻢ ﺑﯿﻔﺘﺪ.....ﺣﺎﻻ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ،ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﺗﺎﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﯿﻔﺘﺪ......ﺗﻠﺦ ﯾﺎﺷﯿﺮﯾﻦ ﭼﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟!ﺧﺎﻃﺮﻩ،ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪﺑﻤﺎﻧﺪ....ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ؟!!ﻧﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻟﺖ ﺧﺎﮎ ﺩﺍﺭﺩ...ﯾﮏ ﺗﮑﺎﻥﺩﯾﮕﺮ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ..ﺗﮑﺎﻧﺪﯼ؟؟!!ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ!ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.ﺩﻟﺖﺳﺒﮏ ﺷﺪ!ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺟﺎﯼ*ﺍﻭ*ﺳﺖ...ﺩﻋﻮﺗﺶ ﮐﻦ،ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﻝ*ﺍﻭ*ﺳﺖ...ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﺖ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ...ﻭ ﺣﺎﻻ...ﻭﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻝ،ﯾﮏ ﺩﻝ ﻭﯾﮏ ﻗﺎﺏ ﺗﺠﺮﺑﻪ،ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭﯾﮏ*ﺍﻭ..*ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﺒﺎﺭﮎ!!!....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
sepehr00
13 years ago
سلام خوبی کجایی دیگه سر نمیزنی زهرا جان
sweetheart13
13 years ago





































sweetheart13
13 years ago
Browse Pages:< Previous 1 2 3 4 5 6 Next > 
Contact Us | Blog | Translation | Terms of Use | Privacy Policy

沪ICP备06061508号
Copyright © 2006 OwnSkin.com    
-
Loading content
There is a problem with loading the content.